نگاه کنان در حال نگریستن در حال تماشا: آن اقوام که در آن حدود بودند نظاره کنان خدمت بر موافقت پسران ملوک می داشتند. توضیح گاه بتشدید ظا آورند: این گفت و فتاد بر سر خاک نظاره کنان شدند غمناک. (نظامی. نداب 3: 2 ص 109)
نگاه کنان در حال نگریستن در حال تماشا: آن اقوام که در آن حدود بودند نظاره کنان خدمت بر موافقت پسران ملوک می داشتند. توضیح گاه بتشدید ظا آورند: این گفت و فتاد بر سر خاک نظاره کنان شدند غمناک. (نظامی. نداب 3: 2 ص 109)
نگاه کردن. نگریستن. تماشا کردن: خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد. خاقانی. نه از دل در جهان نظاره می کرد بجای جامه دل را پاره می کرد. نظامی. بهم برشد در آن نظاره کردن نمی دانست خود را چاره کردن. نظامی. گل از هر منظری نظاره می کرد قبای سبز را صدپاره می کرد. نظامی
نگاه کردن. نگریستن. تماشا کردن: خاقانی اینت غم که دلت برد و او گریخت نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد. خاقانی. نه از دل در جهان نظاره می کرد بجای جامه دل را پاره می کرد. نظامی. بهم برشد در آن نظاره کردن نمی دانست خود را چاره کردن. نظامی. گل از هر منظری نظاره می کرد قبای سبز را صدپاره می کرد. نظامی
نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. نظر کردن. پائیدن. تماشاچی بودن. نیز رجوع به نظاره شود: جائی که او حدیث کند تو نظاره کن تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری. فرخی. هر کس که در دیوان رسالت آمدی... چون بونصر را دیدندی ناچار سخن به او گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و... تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند. (تاریخ بیهقی ص 140). تا روزگار ملک ترا آشکاره کرد چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد. مسعودسعد. حقیقت شد ورا کان یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. رفتند و در او نظاره کردند دل خسته و جامه پاره کردند. نظامی. اگر به رقص درآئی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. گفت از دریچۀ چشم مجنون بایستی نظارۀ جمال لیلی کردن. (گلستان). به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی. سعدی. سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. حافظ
نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. نظر کردن. پائیدن. تماشاچی بودن. نیز رجوع به نظاره شود: جائی که او حدیث کند تو نظاره کن تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری. فرخی. هر کس که در دیوان رسالت آمدی... چون بونصر را دیدندی ناچار سخن به او گفتی و اگر نامه بایستی از وی خواستندی و... تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره می کردند. (تاریخ بیهقی ص 140). تا روزگار ملک ترا آشکاره کرد چشم ملک در او به تعجب نظاره کرد. مسعودسعد. حقیقت شد ورا کان یک سواره که می کرد اندر او چندان نظاره. نظامی. رفتند و در او نظاره کردند دل خسته و جامه پاره کردند. نظامی. اگر به رقص درآئی تو سرو سیم اندام نظاره کن که چه مستی کنند و جان بازی. سعدی. گفت از دریچۀ چشم مجنون بایستی نظارۀ جمال لیلی کردن. (گلستان). به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی. سعدی. سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. حافظ
نظاره کننده. که می نگرد. که شاهدچیزی یا منظره ای است. تماشاچی. نگرنده: نظاره کنان به روی خوبت چون درنگرند از کران ها. خاقانی. این گفت و فتاد بر سر خاک نظاره کنان شدند غمناک. نظامی. مجلس یاران بی نالۀ سعدی خوش نیست شمع می گرید و نظاره کنان می خندند. سعدی
نظاره کننده. که می نگرد. که شاهدچیزی یا منظره ای است. تماشاچی. نگرنده: نظاره کنان به روی خوبت چون درنگرند از کران ها. خاقانی. این گفت و فتاد بر سر خاک نظاره کنان شدند غمناک. نظامی. مجلس یاران بی نالۀ سعدی خوش نیست شمع می گرید و نظاره کنان می خندند. سعدی
نگاه کردن نگریستن نگاه کردن نگریستن تماشا کردن: سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. (حافظ. 240) توضیح گاه بتشدید ظا آید: آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما. (دیوان کبیر 6: 1)
نگاه کردن نگریستن نگاه کردن نگریستن تماشا کردن: سخن درست بگویم نمی توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم. (حافظ. 240) توضیح گاه بتشدید ظا آید: آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما. (دیوان کبیر 6: 1)